سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو
اين ماه، ماهِ ماتم سبط پيمبر است؟
يا ماه سربلندى فرزند حيدر است؟