آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته