روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
هفتاد و دو آیه تابناک افتادهست
هفتاد و دو لاله سینهچاک افتادهست
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید