ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست