مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود