قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت