ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده