میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی