رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو