بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...