ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست