حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را