حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلود پیغام از کبوترهای چاهی داشت
مخواه راه برای تو انتخاب کنند
که با فریبِ دلت، عقل را مجاب کنند
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
ای آرزوی روشن دریاها
دیروز خوب، خوبیِ فرداها
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
عید آمد و ما حواسمان تازه نشد
از اصل نشد اساسمان تازه نشد
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
ماه اسفند فراز آمده، سرخوش، سرشار
این چه ماهیست چنین روشن و آیینهتبار؟!
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
گر به اخلاص، رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح