بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان
شهادت میتواند مرگ در راه وطن باشد
شهادت میتواند خلوتی با خویشتن باشد
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم