تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
دلی داشت تقدیم دنیا نکرد
به دریا زد، این پا و آن پا نکرد
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم