از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
صدای جاری امواج، زیر و بم دارد
که رودخانه همین است، پیچ و خم دارد
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم