شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بیداد آشنا

میان حجره چنان ناله از جفا می‌زد
که سوز ناله‌اش آتش به ماسوا می‌زد

به لب ز کینۀ بیگانه هیچ شکوه نداشت
و لیک داد، ز بیداد آشنا می‌زد

شرار زهر ز یک‌سو، لهیب غم یک‌سوی
به جان و پیکرش آتش، جدا جدا می‌زد...

صدای نالۀ وِی هی ضعیف‌تر می‌شد
که پیک مرگ بر او از جنان صلا می‌زد

برون حجره همه پای‌کوب و دست‌افشان
درون حجره یکی بود و دست و پا می‌زد

ستاده بود و جواد الائمّه جان می‌داد
از او بپرس که زخم زبان چرا می‌زد