دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم