تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
تابید بر زمین
نوری از آسمان
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم