داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست