آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است