او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست