گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
با کعبه وداع آخرین بود و حسین
چون اهل حرم، کعبه غمین بود و حسین
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
ای کعبه به داغ ماتمت نیلیپوش!
وز تشنگیات فرات در جوش و خروش
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود
ما عشق تو را به سینه اندوختهایم
در آتش عشق، بال و پر سوختهایم
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
میزد به رُخم ولی، ولی را میکشت
آن مظهر ذات ازلی را میکشت
از غیب ترنم حضوری آمد
از قلۀ آسمان چه نوری آمد
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
ای جان جهان، عیان تو را باید دید
با دیدهٔ خونفشان تو را باید دید
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود