گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
گفت آن که دل تیر ندارد برود
یا طاقت شمشیر ندارد برود
ما عشق تو را به سینه اندوختهایم
در آتش عشق، بال و پر سوختهایم
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
از غیب ترنم حضوری آمد
از قلۀ آسمان چه نوری آمد
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی