امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
کیست او؟ آنکه بین خانۀ خود
مکر دشمن مجاورش بودهست
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
تنها اگر ماندم ندارم غم علی دارم
حتی اگر باشد سپاهم کم، علی دارم
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی