غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
مصائب تو مگر از مسیح کمتر بود؟
چه قدر سهم دل آخرین پیمبر بود؟
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید