نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچکتر از آن است که حائل باشد
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
بلبلی سوخت در آتش به فغان هیچ نگفت
لاله پژمرد و، ز بیداد خزان هیچ نگفت
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
چون بر او خصم قسم خوردۀ دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن كه: خدا! ماه گرفت
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
من که از سایۀ اندوه، حذر میکردم
رنگ غم داشت به هرجا كه نظر مىكردم
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز