سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
ای خداجلوه و نبیمرآت
مرتضیخصلت و حسینصفات
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
ای زینب ای که بیتو حقیقت زبان نداشت
خون آبرو، محبّت و ایثار، جان نداشت
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینهام
كیست در غار حرای سینهام؟!