ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
نور خدا گرفته فضاى مدینه را
تغییر داده حال و هواى مدینه را
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
ای خوشهای ز خرمن فیضت تمام علم!
با منطق تو اوج گرفته مقام علم
تو آن رازی که تا روز جزا افشا نخواهد شد
شب قدری تو! هرگز مثل تو پیدا نخواهد شد
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
کيستی ای خندههايت رحمةٌ للعالمين
گيسوانت ليلةالقدر سماوات و زمین
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
دل را نظر لطف تو بیتاب کند
مس را به خدا، طلا کند، آب کند
ساحت قدس تو ای آینۀ «آیۀ نور»
هست سرچشمۀ آگاهی و شیدایی و شور
ای روشن امید که در دل نشستهای
چون چلچراغ عشق، به محفل نشستهای
سلام! آمدهام تا به من، امان بدهید
دلی به روشنی رنگ آسمان بدهید
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن