فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
رفتم من و، هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمیرود