خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
عمریست گفتهایم به عشق تو یا علی:
«یا مَظهرَ العَجائِبُ یا مرتضی علی»
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند