گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری