میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست