الهی اکبر از تو اصغر از تو
به خون آغشتگانم یکسر از تو
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
ای خانۀ دوست! منزل میلادت
در خاطرۀ زمانه عدل و دادت
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...