هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها