تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت