عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم