سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای خوشا در راه اقیانوس طوفانی شویم
در طواف روی جانان غرق حیرانی شویم
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را