عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بی تو چگونه میشود از آسمان نوشت؟
از انعکاس سادۀ رنگینکمان نوشت؟
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری