نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی