گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایۀ این خیمه کردهایم اقامت
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى