ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى