رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
قبول دارم در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده