چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند