کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند