ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی