من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده