من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی