گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را