پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
کیست این زن، اینکه بر بالای منبر ایستاده
در میان این همه شمشیر و خنجر ایستاده
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
برپا شدهست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست